نمیدونم چرا انقدر طولانی شد .. جنگ بین لوامه و اماره رو میگم .. دو تا نفسی که..
فقط صدای دادشو میشنیدم بلند بلند به اماره میگفت : دست از سرش بردار ..آخه به تو چه که میخواد پاشو جای پای کی بذاره ؟!! چه فرقی میکنه شهید باشه یا...اماره اما انقدر از طرفش مطمئن بود که..
داشت میگفت دنیا زیباست که پرید وسط حرفشو گفت : زیبایی ظاهر را چه سود ؟!
لوامه سرشو گرفته بود سمت من .. داشت بهم التماس میکرد گفت هنوز روز عاشورا به شب نرسیده..دست بجنبون..زمان تورو با خودش برده .. وجدانت خوابش برده.. هنوز آقایی منتظر تو هست که خوب بشی و بیاد و ..گفت و گفت و گفت تا یادم افتاد انقدر سرمو پایین گرفتم برای پیدا کردن جای پا که مسیر اصلی رو گم کردم و رفتم به بیراهه و حالا...
اما ای من ! فریاد بزن ... فریادی به قدر تمامی قرون..کاری کن صدای فریادت همه را بجنباند ..
پ.ن: خدایا توفیق پاره کردن تمام بندهای عبودیت غیر خودت را به من عطا بفرما..شهید مردانی